loading...

دلنوشته و رمان

رمان و دلنوشته

بازدید : 362
جمعه 1 آبان 1399 زمان : 16:38

ـــ بابا؟
👨:جان بابا بگو انام
ــ بابا یادته شاگرد ممتاز استان شده بودم ...
خانم مدیر زنگ زد خونه ...
گفت یک عکس میخوان برای روزنامه و بنر برا سردر مدرسه
و ناحیه تا همه بشناسن دختر تیزهوش مدرسشونو...
تو چی گفتی بهش بابا؟؟
😔👨:گفتم لازم نکرده دختر من دیگه بچه نیست که همه جا عکسشو بزنن که چی؟؟!!!
ـــ بابا؟؟؟
یادته چقد از مدرسه زنگ زدن که اجازه بدی برم مسابقات استانی ؟
تو چی گفتی بابا؟؟؟؟
👨😭:گفتم دختری که شبوبیرون خونش باشه باید سرشو لب حوض برید من اجازه نمیدم
ــ بابا؟؟؟
یادته دبیرادبیاتمون رضایی جلوتو دم در مدرسه گرفت گفت.. اقای روحپرور دخترتون استعداد نویسندگی زیادی داره یک رمان نوشته قراره با کمک من به چاپ برسونیمش
تو چی گفتی بابا؟؟؟
😭👨:گفتم شما چی یاد این دختر میدین نوشتن رمان عاشقانه ؟؟؟
لازم نکرده خانم بندازین تو اشغال این مخرفات رو بچه مردم از راه بدرنکنین مغزشو منحرف کردین بزارین درسشو بخونه
جواب مردمو چی بدم؟!!
ـــ بابا؟ میدونی همش مانع شدی برام تو زندگی؟؟
بابا؟؟ میدونی روزی که جلوی خان عمو واینستادی نگفتی پسر دکترت بره به درک دختر من خودش انتخاب میکنه
چقدر حس کردم پشتم خالیه لج کردم باهات گفتم داود انتخاب منه اشتباه هم باشه انتخاب منه ...
میدونی بابا همون دختر چادری هم کلاسیم زهرا که گفتی دختر خوبیه محجبست فقط با اون حق داری دوست باشی همون باعث امدن داود تو زندگیم شد ؟
فک میکردی چون محجبست دختر پاکیه نه؟😭
میون گریه خندیدم ...میدونی بابا دور از چشم تو واسه چند تا مجله و روزنامه مطلب مینوشتم به اسم مستعار
اصلا میدونی چند تا رمان نوشتم به اسم این و اون ...
با من بیا بابا...
بلند شدم رفتم اتاقم صندوق مخفی شده تو کمدمو کشیدم بیرون
همه رمانهایی که نوشتم همه روزنامه‌هایی که مطالب من بود همشونو ریختم زمین ...
ببین بابا ببین دخترت اینارو سالها از چشمت قایم کرده اسم خودش روشون نیست هیچ وقت نخواستم بخاطرمن سرت پایین باشه بین مردم بابا من دختر بدی نبودم برات...
میدونی چقدر عذاب کشیدم روز عروسیم نیومدی بدرقم کنی و دعای خیر کنی برام
نمیدونی بابا هیچی نمیدونی از دخترت
داشتم رازهای سربه مهرمو دونه دونه میگفتم و یادم نبود قلب بابام طاقتشو نداره
طوفان خشمشو مشت محکمی‌کرد و زد تو دیوار بابام رو زانوهاش افتاد زمین
جلوش زانو زدم بیرحم شده بودم بعد سالها نگفته‌هایی که
کارمو به مشاورو روانپزشک کشونده بود ...
گفتم ..میخوای بدتراشو بگم بابا ؟؟ اصلا بیا از داود بگم برات وقتی که مامانش دید جواب منفی دادیم بهشون گفت دخترت با پسرم درارتباطه حتی نپرسیدی تا چه حد چرا چطوری؟
من فقط چند بار تلفنی باهاش حرف زدم
اونوقت فردای خواستگاری گفتی حق رفتن به مدرسه رو نداری مدرسه جای مقدسیه جای دخترایی مثل تو نیست
چند روز حبس شدم تو اتاقم لج کردم هیچی نخوردم
اخرش هم پیغام دادی یا خودمو بکشم یاجواب مثبت به داود بدمو از خونت برم
میدونی چیا امد به سرم بابا....
داود خیلی ترسیده بود از رازهای مشترکمون
یکدفعه جلوی دهنمو گرفت گفت بسه بسههه تمومش کن عزیزم نمیبینی حال طوفانو و بابا رو حواست نیست مامان رو اگه همون اول دایی با خودش نبرده بود الان چی میشد
پاشو مانیتای من باید بریم حالت خوب نیست پاشو قربونت
بغلم کرد تو گوشم گفت غلط کردم مانیتا دختر بابات طاقتشو نداره ازم متنفرمیشن خواهش میکنم پاشو فراموشش کن
گفت دکترت گفته بود کاری کنین حرف بزنه گفته بود میری پیشش فقط سکوت میکنی باید به حرف میومدی
ماهم این نقشه رو کشیدیم
بسه تا اینجا بسه تمومش کن خواهش میکنم ۱۹ساله ازت معذرت خواستم و تو نبخشیدی بسه تو رو خدا...
اون نمیدونست هزاران بار خواستم ببخشمش و نشد ...

من ادمیم که نمیتونم ببخشم دست خودم نیست ...

من از خودش به خودش پناه اورده بودم ....

هرچند پناهگاه ناامنی بود برام ولی بهترین ادم زندگیم هم بود فقط مشکلش این بود که زیادی عاشق بودن من بود

عاشق کسی که قلب و احساسی نداشت ...

💔تاوان دل شکستن 💔پارت ششم
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی